جامعهرفاه و تامین اجتماعی

اینجا از در و دیوار مرگ می‌بارد

اینجا از در و دیوار مرگ می‌بارد؛ مثل آتش‌فشانی که فوران کرده و هر گدازه‌اش نصیب کسی می‌شود. حوالی صبح که خورشید هنوز درست‌و‌حسابی نمی‌تابد، جنازه‌ها پشت سر هم قطار شده‌اند. چادرهای سیاه و چشم‌های خون‌آلود همه، عزیزانشان را بدرقه می‌کنند. هرکدام گوشه‌ای نشسته‌اند و به مرگ می‌نگرند. نگريستن به مرگ شاید قبلا واهمه داشت، اما حالا همه شهر عزادارند. صدای زنی که ضجه می‌زند آن‌طرف‌تر پیداست، خاک بر سر و صورتش می‌ریزد و قصه سوزناک رفتن یارش را روایت می‌کند. مرگ دیگر برای پیرمردها نیست، جوانان ناکام انگشت‌شمار نیستند. اشک‌ها هم فقط برای جوانان نیست و طاقت دنیادیده‌ها هم از این مرگ‌و‌میر به سر آمده است. پیشانی اینجایی که ایستاده‌ایم، قرار بود مأمنی باشد برای همه آنهایی که روزگاری یارشان را بدرقه کرده‌اند، اما حالا اینجا پژواک مرگ گلو را می‌فشارد و غسال‌ها ساعت به ساعت نشده بیرون می‌زنند. هیچ‌کدامشان توان صحبت ندارند. بهشت رضوان مشهد حالا برزخی است برای داغداران کرونازده که باید قصه جدایی با یار و عزیزشان را کیلومترها دورتر از مشهد، دقیقا اینجایی که ما ایستاده‌ایم، روایت کنند. غسال‌ها می‌شویند و ساکنان بهشت رضوان مشهد نظاره‌گر مرگ هستند؛ مرگ پشت مرگ.

به گزارش روزنامه شرق، چه بی‌شمار کسانی که همین چند هفته قبل برای بدرقه عزیزی همین‌جا بوده‌اند و حالا دیگرانی آنها را بدرقه می‌کنند. با آنکه چندساعتی از حضورم در اینجا نگذشته، اما توانی برایم نمانده، این حجم از درد و رنج بی‌امان به روی سینه هر‌کسی سنگینی می‌کند. نزدیک دیوار غسالخانه که می‌شوم، سر‌و‌صدا امان می‌برد. زن و مرد به سر و صورت می‌زنند و جنازه‌ای که بیرون می‌آید، جنازه‌ای دیگر را داخل می‌کنند. مردی میانسال را پیدا می‌کنم، نزدیکش که می‌شوم خودش تا نگفته‌ام لب باز می‌کند و می‌گوید این شب‌ها درست نمی‌خوابم. سال‌هاست اینجا کار می‌کنم، اما این روزها زندگی روی دیگری دارد. چه جوان‌هایی که همین چند روز خاک نشدند. می‌گوید در این سال‌ها که اینجا بوده، هیچ‌گاه این حجم از جنازه روی دست غسالخانه نیفتاده بوده است. حجم کار آن‌قدر زیاد است که با اینکه قرار بود همه جنازه‌های کرونایی را اینجا تغسیل کنیم، اما حالا عده‌ای هم در بهشت رضا(ع) غسل داده می‌شوند. اینجا اصلا جانی برایمان نمانده. عددش از دستم در‌رفته، اما هیچ‌گاه در طول زندگی‌ام با این حجم از درد و اندوه مواجه نبوده‌ام.

صف مرگ

 

عده‌ای آن‌طرف‌تر در تدارک‌ هستند تا مدارک متوفی خود را کامل کنند. برای اینکه کارشان زودتر راه بیفتد، صف بسته‌اند. فکرش را می‌کردید؟ روزی برای مردن هم قرار باشد عزیزانمان در صف بایستند تا زودتر عزیزی را روانه خاک کنند. برخی می‌گویند چندین روز منتظرند تا شرایط برای دفن عزیزشان فراهم شود. یکی می‌گوید چند روز است جنازه را تحویل نمی‌دهند و می‌گویند نمی‌توانیم به این حجم از جنازه رسیدگی کنیم. حالا امروز نوبت ما شده است. قصه غریبی شده است حالا مردن. الان باید خیلی خوش‌اقبال باشی که زودتر از دیگران دفن شوی والا جنازه‌ات می‌ماند تا نوبتت شود.

قصه زندگی ما الان مرگ است

 

آن‌طرف‌تر را برای نماز میت آماده کرده‌اند، مردی روحانی نماز می‌خواند و عده‌ای هم پشت سرش اقتدا می‌کنند. تمام که می‌شود از حجم اندوهشان می‌شود فهمید که دل و دماغی برای هیچ‌کس باقی نمانده است. نزدیک روحانی می‌شوم و از او می‌پرسم روزی چند نوبت نماز میت می‌خوانید؟ می‌گوید حساب‌و‌کتابش از دستم دررفته آن‌قدر که دیگر رمقی برای من هم باقی نمانده است. می‌گوید شاید صد نماز میت هم خوانده باشم.
بین همه شلوغی‌ها سراغ کسی می‌روم که دارد روی خاک با ته‌کبریتی که از آخرین نخ سیگارش باقی مانده است، نقش می‌کشد. خودم را آماده می‌کنم که شاید جوابم را ندهد. صدایش می‌زنم، آقا اجازه هست؟ توانی ندارد اما می‌گوید بفرما. می‌گویم شما هم اینجا برای دفن عزیزی آمده‌اید؟ تا می‌خواهد شروع کند، اشک از گوشه چشمش سرازیر می‌شود، می‌گوید این سومین عزیزی است که در این دو هفته از دست داده‌ام، پدرم اولی بود، برادرم دومی و سومی هم برادرزاده‌ام. قصه زندگی ما الان مرگ است. می‌فهمی؟ اصلا کسی درک می‌کند که این حجم از مرگ چقدر ما را زمین‌گیر کرده است؟ دارم فکر می‌کنم کی سر‌و‌کار من به اینجا می‌افتد؟ همین‌طور آهسته می‌گوید تو را به خدا شما به گوش همه برسانید که مردن بیخ گوش همه ماست؛ همه مایی که امروز نفس می‌کشیم. می‌گوید واکسن بزنیم و رعایت کنیم، خانواده ما رعایت نکردند. ما داغداریم. شما نمی‌دانید ما چه کشیدیم، هیچ‌کس نمی‌داند، این روزها ما عزا پشت عزا داشته‌ایم.

اینجا از در و دیوار مرگ می‌بارد

 

آفتاب به نیمه روز رسیده و بی‌امان خورشید می‌تابد. خودم را به بهشت رضا(ع) می‌رسانم. بهشتی که حالا شلوغ‌تر از قبل شده و رنگ عزا بیش از پیش اینجا نمایان است. نزدیک قطعه متوفیان کرونایی که می‌شوم، شلوغی بیش از حد است. از هر گوشه‌ای صدای شیون و ناله‌ای بلند است. یکی قرآن می‌خواند و دیگری بر سر و صورت می‌زند. کنار هر قبری جمعیتی ایستاده و همه گریان و پریشان. نظاره‌گر تابوتی می‌شوم که از سردخانه برای رسیدن به خاک رهسپار شده است. قرار است درون یک گاری از بین جمعیتی سیاه‌پوش عبور کند. همین‌طور که جنازه عبور می‌کند، اشک‌ها سرازیر می‌شود. اینجا فرقی ندارد که دیگر عزیز تو باشد یا عزیز دیگری. هرکس اینجا باشد، نالان است، گریه می‌کند و آه می‌کشد. همین‌طور که گاری رد می‌شود، یکی غش می‌کند. روی صورتش آب می‌ریزند بلکه گرد‌و‌غبار این برزخ را دور کند. همه نگاه می‌کنند که ببینند این جنازه متعلق به کیست؟ نامش را جست‌وجو می‌کنند. همین‌طور که نگاهم به این جنازه است، جنازه دیگری را از مسیری دیگر می‌برند. بوی کافور فضای اینجا را عوض کرده است. سعی می‌کنم خودم را نزدیک سالن تطهیر کنم، دل و جرئت می‌خواهد اینجا بایستی. 15 نفری می‌شوند که در اتاق‌های مختلف مشغول‌اند، جنازه‌ها را پلاستیک‌پیچ‌شده به داخل می‌فرستند. نام و نشانی‌شان را روی آنها حک کرده‌اند که اشتباهی نشود. یکی اسم میت را می‌خواند و دیگری هم بلند صدایش می‌زند. خانواده‌هایشان لرزان خودشان را می‌رسانند. می‌گویند این عزیز ماست. مادرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ فرزندم کجاست؟ آه از این همه رنج.

جنگ‌زده مثل روزهای جنگ

 

آمبولانس‌ها صف بسته‌اند و جنازه پشت جنازه را خالی می‌کنند. آن‌قدر حجم جنازه زیاد است که ون‌های تاکسی مشهدی هم دست به کار شده‌اند. دیگر آمبولانس‌ها جواب‌گو نیستند. دیگر تابوتی نیست که جنازه‌ای در آن نباشد. صدای شیون از هر گوشه اینجا به گوش می‌رسد؛ گویی مرگ بیش از همه این روزها جان می‌گیرد. همراه‌شدن با کسانی که جنازه‌هایشان را تحویل می‌گیرند، غم‌بار است. مادری که داغدار فرزندش شده یا فرزندی که داغدار مادرش است. همه اینجا اشک می‌ریزند. زیر تابوت را گرفته‌اند و اشهد رفتن عزیزشان را می‌خوانند. پدرش قدش خمیده و نزدیکانشان همه بی‌تاب‌اند. نزدیک جمعیتی می‌شوم و یکی از بستگانش را شناسایی می‌کنم. می‌خواهم برایم گوشه‌ای از رفتن عزیزشان را روایت کند. می‌گوید چندروزی در خانه مانده بود به هوای اینکه این بیماری را رد می‌کند. ناگهان اوضاع برایش سخت می‌شود و به همین دلیل راهی بیمارستان می‌شود. آنجا پزشکان می‌گویند بیش از 80 درصد ریه‌اش درگیر شده و باید خدا‌خدا کنیم که زنده بماند. می‌گوید خانواده‌اش وسع مالی چندانی نداشتند. به هرکسی که می‌شد رو زدند تا پولی جمع کنند و داروهایی که در بازار خدا‌تومان قیمت دارد، تهیه کنند. می‌گفت من هم همراهی‌شان کردم. بازار دارو خیلی وحشتناک است، صف‌های طولانی و داروهایی که پیدا نمی‌شوند. تا می‌خواستیم دست بجنبانیم و نجاتش دهیم، نفس آخرش را کشیده بود. عمرش به دنیا نبود. خیلی سخت است، پدرش هنوز شرمگین است که زنده مانده و داغ فرزندش را دیده است.
نیروهای غسالخانه بریده‌اند، هرکسی که دستش می‌رسد گوشه‌ای از کار را می‌گیرد. دیگر کسی توان ندارد. نایی نمانده است. می‌گویند آمار کشته‌های کرونایی مشهد روزانه بالای صد نفر است؛ این آماری است که مسئولان می‌گویند.   می‌گویند حساب سر‌انگشتی ما حداقل دو، سه برابر است. هنگام خروج از آرامستان جمعیت بیشتر از قبل است. انگار این مرگ پایانی ندارد، این درد راهی ندارد.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا